ریتم آهنگ

حکایتهای شیرین ازسعدی

حکایتهای شیرین ازسعدی


حکایات زیبا از بهلول عاقل ترین دیوانه

 


حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان

زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه میکنی؟

گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی‌دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم میکنند و اگر غایب شوم غیبتم نمیکنند.

 

 

 

حکایت زیبا از بهلول


حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و می‌خورد.

 

هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی

 

مردم جمع شدند مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت

از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر

 

آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟

بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.

 

حکایت راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی

 

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :

میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین را ه رابه من نشان دهی؟

بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است.


حکایت زندگی از نگاه بهلول

 

شخصی از بهلول پرسید:

می‌توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟

بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین می‌آید

 

 حکایت حمام رفتن بهلول

 

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن ‌طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

 

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت

 

ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند.

ولی با این همه ی سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آن ها داد.

 

حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

 

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های‌ خودرا بکنید

 

 

20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول

 حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

(آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟

بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های‌ نفسانی درمن قوت می گیرد ودر نتیجه، از یاد خدا غافل می‌مانم.

 خیر من دراین است که در همین حال باشم و از پروردگار می‌خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و انچه رابه آن سزاوارم به من عطا کند.)

 

 

خواجة بخشنده و غلام وفادار

درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.

 

زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند.

شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

 

حکایتی جالب در مورد غفلت

حکایت غفلت، حکایت آن سه فیلسوفی است که در ایستگاه راه آهنی منتظر ورود قطار بودند. آن ها آن قدر گرم بحث و جدل بودند که غافل از ورود قطار شدند. لحظه ای که قطار خواست ایستگاه را ترک کند دو نفر از انها با عجله خود رابه درون قطار رساندند.

 

نفر سوم اما که خیلی هم عجله داشت نتوانست سوار شود. از بس که ناراحت بود گریه میکرد، باربری که ماجرای انها را از نزدیک مشاهده کرده بود به وی نزدیک شد و به او دلداری داد وگفت خدا را شکر که حداقل دونفر از شما سوار قطار شد.

 

فیلسوف به جا مانده گفت: مشکل همین جاست. آن دو نفر برای بدرقه من آمده بودند من ماندم و آن ها رفتند. مطمئناً آن ها هم در قطار دارند مانند من گریه می‌کنند. بله قطار زندگی در حرکت است چه سوار بشوی یا نشوی آن میرود وغفلت ازآن قابل جبران نیست.

  

حکایت خواندنی در مورد غفلت و نادانی

شاگردی از معلّم پرسید: (چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟)
معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو .

 روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو می‌خندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند .

 وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد می‌خندد.


فیلسوف شهیر «الكوت» میگوید :


غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند.
(مولوی)هم با نگاهی ژرف می سراید :


گوش را اکنون ز غفلت پاک کن


استماع هجر آن غمناک کن

 

 

حکایت (قصاص روزگار)

 

فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.

سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.

فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟

فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.

فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟

فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» (یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم)

 

ناسزایی راکه بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با دندان آن به، که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خودرا رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

گلستان سعدی

 

حکایت شیرین ازبوستان سعدی

حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

 

حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه ی آنرا ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آنرا بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و وی را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

 

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”